شد آنچه شد

آرزویت را برآورد میکند ، آن خدایی که آسمان را برای خنداندن گلی می گریاند . . .

شد آنچه شد

آرزویت را برآورد میکند ، آن خدایی که آسمان را برای خنداندن گلی می گریاند . . .

شد آنچه شد
نویسندگان

۵ مطلب با موضوع «ضرب المثل» ثبت شده است

۱۷
آبان

ضرب المثل آن ریشی که گرو می گیرند این نیست



ریشه ضرب المثل های ایرانی,ضرب المثل های معروف ایرانی

داستان ضرب المثل آن ریشی که گرو می گیرند این نیست

 

کاربرد ضرب المثل:

این مثل در مورد افرادی به کار می‏رود که اعتبار و حیثیتی ندارند؛ ولی برای انجام در خواستشان، می‏خواهند ریش گرو بگذارند!

 

مرد سرشناسی نیاز به پول پیدا کرد و برای پول قرض کردن پیش تاجری رفت و چون هیچ گونه ودیعه ای پیدا نداشت که نزد او بگذارد، تاجر به او گفت: ریش گرو بگذار. مرد پس از ناراحتی زیاد شانه به دست گرفت و با احتیاط تمام به شانه زدن ریش پرداخت. تا توانست تاری از آن را به دست آورد و آن را در کاغذ پیچیده و به مرد تاجر داد. 

مردی از این جریان با خبر شد و به طمع گرفتن پول، پیش تاجر رفت و درخواست وام با گرویی ریش کرد. سپس با دست مقداری از ریشش را کند و جلوی تاجر گذاشت.  مرد تاجر پس از شنیدن حرفهای مرد طمع کار، درخواست او را رد کرد و به او گفت:

آن ریشی را که گرو می گذارند این ریش نیست
  • علی مرادیان
۱۷
آبان

شاید آفتاب نخواهد نصف شب طلوع کند



ضرب المثل شاید آفتاب نخواهد نصف شب طلوع کند , ریشه تاریخی ضرب المثل

ضرب المثل شاید آفتاب نخواهد نصف شب طلوع کند

 

یکی بود یکی نبود . در یکی از روزها ملانصرالدین صبح تا عصر به سختی کار کرد. شب که شد، خسته به خانه برگشت . شام خورد و بدون معطلی به رخت خوابش رفت .هنوز خوابش نبرده بود که با خود گفت: خواب برادر مرگ است . با این خستگی زیاد، نکند صبح زود نتوانم از خواب بیدار شوم و نماز صبحم قضا شود. سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و به زنش گفت : فردا صبح زود که از خواب بیدار شدی ، مرا هم بیدار کن تا نماز بخوانم .

زن گفت : باشد .

  • علی مرادیان
۱۷
آبان

ضرب المثل عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد



عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد , ریشه تاریخی ضرب المثل

داستان ضرب المثل عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد 

 

آورده اند که :

مردی پارسا به بازار شهر رفت و گاوی خرید و به سوی خانه اش بازگشت . گاو ، درشت و چالاک بود . برای همین در میان راه ، دزدی هوس کرد که آن را تصاحب کند . لذا سایه به سایه مرد پارسا به راه افتاد . هنوز مدتی نگذشته بود که دزد یک نفر را دید که شانه به شانه او می آید .

 

از این که ناگهان او را دید ، تعجب کرد و پرسید : " تو کی هستی ؟ کنار من چه می کنی ؟ " آن فرد گفت : « من دیو هستم ، خودم را به صورت آدم درآورده ام تا هرجا که شد این مرد پارسا را بکشم . تو برای چه به دنبال این مرد می روی ؟ " دزد گفت : " کار من دزدی و راهزنی است . گاو این مرد ، چشم مرا گرفته ، و تا صاحب آن گاو نشوم ، آرام نمی گیرم ! "

دیو گفت : " پس هر دو با این مرد پارسا کار داریم ؛ ولی یکی برای کشتن او و یکی برای بردن گاو او ! " دزد گفت : " پس هر دو تا رسیدن به آنچه که می خواهیم ، دوست و همراهیم ! "

  • علی مرادیان
۱۷
آبان

ضرب المثل ملا، خدا بد نده



ضرب المثل ملا، خدا بد نده , ضرب المثل های خنده دار

داستان ضرب المثل ملا، خدا بد نده

 

مورد استفاده:

به افرادی می‌گویند که بیماری خود را بیش از حد بزرگ جلوه می‌دهند.

ملا در مکتب خانه‌ای درس می‌داد و در آن شهر زندگی می‌کرد. وای به حال شاگردی که ملا از او درس می‌پرسید و شاگرد درست جواب نمی‌داد. چوب و فلک وسط کلاس مهیا می‌شد و دانش آموز تنبل به شدیدترین شکل ممکن مورد تنبیه قرار می‌گرفت.

بعضی دانش آموزان از شدت ترس هرچه خوانده بودند با دیدن چنین صحنه‌هایی فراموش می‌کردند. همیشه همه‌ی دانش آموزان سعی می‌کردند به نحوی به دانش آموزی که از او سؤال پرسیده شده کمک کنند تا از تنبیه احتمالی جان سالم به در برد.

 

یک روز که ملا قرار بود درس سختی از دانش آموزان بپرسد، بچه‌ها با هم نقشه‌ای ریختند تا ملا را از پرسش منصرف کنند چون احتمال می‌دادند امروز نیمی از بچه‌ها با چوب و فلک تنبیه شوند.

بچه‌ها تصمیم گرفتند وقتی دیدند ملا به مکتب خانه نزدیک می‌شود، یکی از دانش آموزان زرنگ کلاس به پیشواز او برود و همین کار را هم کردند. آن دانش آموز نزدیک رفت سلام کرد، ملا از این رفتار او خوشش آمد. با لبخند جواب سلام او را داد. دانش آموز پرسید: ملا خدا بد ندهد! حالتون خوب نیست؟ چرا اینقدر رنگتان پریده؟

 

ملا که حالش خوب بود و هیچ کسالتی نداشت گفت: خدا نکنه، دهنت رو ببند. ملا و دانش آموز کمی که جلوتر آمدند یکی دیگر از دانش آموزان طبق نقشه به دیدار ملا آمد. سلام کرد و گفت: ملا جان! خدا بد ندهد. حالتون بد شده؟ رنگتان امروز زرد شده؟ ملا اخم کرد و گفت: چه می‌گویی؟ خودت مریضی؟ من حالم خوب است.

 

ملا به مکتب خانه که رسید قبل از اینکه کفش‌هایش را درآورد یکی از بچه‌ها جلو رفت و گفت: سلام، ملا خدا بد ندهد! امروز حالتون خوش نیست؟ ملا این بار جواب سلام را داد، چیزی نگفت و به سمت جایگاهش در مکتب‌خانه رفت تا سرجایش بنشیند. بچه ها همه با هم سلام کردند. بعد از اینکه ملا با تکان دادن سر جواب همه را داد، یکی دیگر از بچه‌ها گفت: ملا خدا بد ندهد! ناخوش هستید، همزمان یکی دو تای دیگر از بچه‌ها حرف او را تصدیق کردند و گفتند: راست می‌گوید ملا خدا بد ندهد. ملا عصبانی شد و گفت: ساکت! دهنتون را ببندید، کی گفته من مریض هستم؟

 

همه‌ی بچه‌ها سکوت کردند و فکر کردند نقشه‌شان نگرفته کمی که گذشت ملا در اثر تلقینی که بچه‌ها به او کرده بودند کم کم احساس ضعف کرد بلند شد تا حالش از این بدتر نشده از مکتب خانه خارج شود.

بچه‌ها گفتند: ملا چی شده؟ ملا گفت: نمی‌دانم چه شد، احساس ضعف و سرگیجه دارم. می‌خواهم تا حالم بدتر از این نشده به خانه برگردم و هرچه زودتر جوشانده‌ای بخورم تا حالم بهتر بشه.

 

بعد رو کرد به شاگرد زرنگ کلاس که همان شاگردی بود که به پیشوازش رفته بود و گفت: تو امروز به جای من مسئول درس و مشق بچه‌ها هستی. امروز را استراحت می‌کنم تا زودتر حالم بهتر شود و بتوانم فردا خودم به مکتب خانه برگردم. آن وقت از مکتب خانه خارج شد و به خانه رفت. بچه‌ها از اینکه نقشه‌شان گرفته بود در پوست خود نمی‌گنجیدند آنها با این نقشه حداقل برای یک روز از تنبیه با چوب و فلک نجات پیدا کردند. علی مرادیان

  • علی مرادیان
۱۷
آبان

ضرب المثل حاجی ما هم شریکیم



ریشه ضرب المثل های ایرانی , ضرب المثل های قدیمی

داستان ضرب المثل حاجی ما هم شریکیم 

 

در روزگاران گذشته طولانی ترین سفر مردم سفر حج بود. در یکی از آن روزگاران گروهی از مسافران مکه از صبح تا عصر سوار بر اسب ها و قاطرهایشان بودند و کلی خسته شده بودند. تا اینکه در نزدیکی مقصد در جایی چادر زدند و برای اینکه غذا آماده شود، هر کدام کاری انجام دادند. بالاخره غذا آماده شد و بوی خوش آن همه جا پیچید.

 

همین که آماده خوردن آن شدند گروهی به آن ها نزدیک شدند و گفتند: «حاجی ما هم شریکیم»! آشپزباشی گفت: «ولی این غذا کم است و هر کس چیزی برای درست کردن آن آورده است.»

 

آن ها هم بدون درنگ یک موش داخل دیگ انداختند و گفتند: «ما هم شریکیم چون ما هم گوشت آورده ایم.» با دیدن این صحنه حاجی ها ناراحت شدند و حالشان بد شد و گفتند: «گوشت موش حرام است و اصلا ما غذا نخواستیم.» با دیدن این وضع،آن گروه سواستفاده کردند و غذا را تا ته قابلمه خوردند و گفتند; چون خودمان باعث شدیم غذای شما حرام شود خودمان همه را می خوریم.

 

حاجی ها هم مجبور شدند با نان و پنیر خودشان را سیر کنند. از آن زمان به بعد این ضرب المثل را درباره کسانی که برای رسیدن به خواسته شان، بدون زحمت کشیدن و با حیله گری و فریب سعی می کنند از نتیجه کار و تلاش دیگران بهره برداری کنند، بکار می برند.

  • علی مرادیان